از خدا جز خدا خواستن کم است
روز قسمت بود.خدا هستی را قسمت میکرد.
خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشد.شما را خواهم داد .
سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است.
و هرکه آمد چیزی خواست.یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی
برای دویدن.
یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.
یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:
خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.
نه چشمانی تیز ونه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی ونه آسمان ونه
دریا
تنها کمی از خودت....
تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است.حتی اگر به قدر ذره
ای باشد.
تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی
و رو به دیگران گفت:
کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست.
زیرا که از خدا جز خدا نبایدخواست.